بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 193
و
کاش یک روستایی بودم!
برگردیم به 200 سال قبل نه بگو صد سال قبل! زمانیکه که هنوز زندگی همهاش مسلمانی بود. عدهای رفتند آن ور آب. سراسیمه آمدند که: وامصیبتا! عقب افتادهایم! قطار پیشرفتمان خورده به دیوار بلند دین و سنت. حوزههای پرورش و آموزش تعطیل شد و آموزش و پرورش ماسونها آغاز به کار کرد! نوسازی که شد چهار نعل تاختیم دنبال قافله تمدن بشری! عجله داشتیم و از هول هلیم تجدد، افتادیم وسط دیگ تمدن ماسونی! آفتابه لگن روشنفکریمان که کامل شد، شبهای استعمار وطن آغاز شد. دزدان با چراغ آمدند و ناله وا امنیتمان بلند شد. شحنه وجدانمان تازه یادمان آورد که هر چه داشتیم دادهایم بالای آفتابه لگن قر و افاده غربی شدن! سلطنت سنتی مستبد شد شاهشنشاهی تجدد طلب دیکتاتور ضد دین! فرهنگ ایرانی زیر چکمههای تجدد و روشنفکری رضاخانی حسابی مشت و مال خورد و روحی تازه گرفت! هر چه معرفت بود بار اسب و قاطر و الاغ کردیم فرستادیم سینه قبرستان تاریخ!
...درشکه که سوار میشدیم چیزی از بی نیازی و قناعت بارمان بود؛ گفتند این بار، برای آن سوار سنگین است و حکماً چار چرخش پنچر خواهد شد. پیاده که شدیم سوارمان کردند پشت ماشین بی بخاری و بیمعرفتی؛ خواستیم نماز بینیازی بخوانیم گفتند: قبله ما روی گرداندن از بینیاز است! پشت کردیم به هر چه بود و نبود...
...قدیم سرعت نقل و انتقالمان پایین بود اما، نقل و نبات و کشمش و آجیل وطن مشکل گشای "طول" سفر بود و ذکر خدا و پیغمبر و داستان و حکایت و پند، شیرینی "عرض" سفر. سالی یکبار مرغ میخوردیم حلال؛ لذتی داشت و خاطرهای تا سال بعد و پلو مرغی دیگر؛ منت کسی را هم نداشتیم؛ کم بود و بابرکت. شهرها کوچک بودند و دلها بزرگ. روحیهها همه روستایی بود و ساده؛ به سادگی یک گیوه خریدن و پوشیدن. حتی شهری هم که میشدیم خلق و خوی روستاییمان تازه تازه بود. شهری بودن نه امتیاز بود و نه افتخار. روستایی عزت داشت به شهری. نان سبوسدار میخورد از عمل خویش و منت نان فانتزی خوش رنگ شهری را نداشت. نان و ماست حلال دست رنج خود را خوردن لذت و عزتی داشت برای خودش. روستایی نه دغدغه شغل داشت و نه مدرک؛ نه نگران از مسکن "حال"اش بود و نه مضطرب از نداشتن پس انداز "آینده". روزیاش دست خدا بود و نه خودش! نان حلال در آوردن نه مدرک میخواست و نه پول و نه پارتی. کمی همت بود و زحمتی و یک جو غیرت و کمی تجربه! نه غم ناماش بود و نه غم ناناش. نه فشار عصبی کنکور و دانشگاه داشت و نه افسردگی استخدام نشدن و میز و صندلی و پارتی و مشتی اسکناسی که ترجیحا باید مفت باشد!
مدرن که شدیم، روستایی دهاتی شد و اُمل؛ کار و کسب و روزی حلال مایه ننگ شد و عار! ـ آنقدر مدرن شدیم که دسته دسته راه افتادیم رفتیم زیر بیرق ژاپنی بتپرست برای مستراح شستن! پولش را خرج زن بچهمان کردیم و ته دلمان گفتیم که: پادویی بودایی چشم بادامی مدرن کردن به از صد هزار ایرانی هم وطن! ـ شهری بودنمان را عشق بود و لو به قیمت آبرو داری ظاهر و وبال جامعه بودن! کار بدون زحمت هنر شد و زرنگی و کیاست و سیاست و دلالی شد اشتغال و پشت میز نشستن و امر و نهی کردن و ریاست فروختن شد ارزش! ـ کور بادا آنکه شان مسئول بودن را کمتر از مدیر و رئیس بودن بداند! ـ روستایی هم روستایی بودن ننگاش شد و روزی نقد و بیمنت "دیروز" را، فدای شهری شدن با منت "امروز" کرد و نشست به امید نسیه "فردا"ی نامعلوم! روستایی که به لطف کار و تلاش زندگی سالم و مفرح روستا، سال به سال نیازمند ناز هیچ طبیبی نبود، حالا دود شهری بودن خود را میخورد با کیلو کیلو قرص و کپسول و آمپول؛ دوای افسردگی بیکاری و بی پولیاش هم، پارک و شهربازی و سینما و... شد!
آسانسور مصرفی شدن ملت بالاتر رفت، هر روز بالاتر از دیروز! برد تا برجِ عاجِ فخر و کبر و خود خواهی؛ ایستگاه انقلاب که افتتاح شد قطار پیشرفت تجملگرایی و مصرفزدگی شهری بودنمان متوقف شد! مردم نفسی تازه میکردند که "دولت سازندگی" دوباره ساز پیشرفت عدهای را کوک کرد! دوباره افتادیم روی ریل مسابقه تجمل! دودش فرو رفت به چشم همه ملت! روستاها 1 به هیچ خالی شدند به نفع شهرنشینی! آنها هم که ماندند شدند مقلد رفتگان! بقالیها شد سوپر مارکت؛ نانشان شد ماشینی؛ مایحتاجشان شد محتاج کارخانه دار و سرمایهدار؛ تفریحشان شد تماشای "بیبیسی" و "من و تو" و "فارسی وان" ...
...الحمدلله! همه شدیم شهری و روستای استقلال و خودکفاییمان ویران شد! هر چه داشتیم از بیگانه تمنا میکردیم...تا اینکه "دولت کار" آمد و بازهم فرهنگ روستایی بودن زنده شد و همه یاد "امام و شهدا" افتادند و "جهاد" برای "خودکفا" بودن...
ای کاش همه روستایی بودیم و گرمای بوسه رسول خدا را بر دست و بازوی کارگر بودن حس میکردیم!
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
لینک دوستان
آوای آشنا
فهرست موضوعی یادداشت ها
اشتراک